از شیر گرفتن محیا
سلام محیا جونم مامانی این روزا داره تورو از شیر می گیره برای همین فرستادیمت خونه مادر جون هر چند برامون خیلی سخته نبود تو. ولی اینم یک مرحله از زندگیه که باید طی بشه . هر چند هنوز دو سالت تمام نشده ولی به دلیل وابستگی شدیدت به مامانی ما این تصمیمو گرفتیم .دیشب خیلی بد گذشت وقتی به وسایلت نگاه می کردم . گریه ام می گرفت و اشکم در اومد. آبجی مبینا هم واست دلتنگی می کرد و توی اتاقش گریه کرده بود . راستش یاد مادر هایی که بچه هاشونو از دست داده بودند افتادم خیلی سخته خدا به همشون صبر بده. وقتی به جای جای خونه نگاه میکنند یک خاطره از نوگل زندگیشون یادشون میاد لباس ها و اسباب بازی ها و... صبح اول تلفنی با داداش مسعودت صحبت کردم .اون میگفت دیشب یک تکه ران مرغ بااستخوان بهت داده که بخوری بعد از بس خسته بودی همون طور که استخوان توی دهنت بوده خوابت برده .دلم کباب شد.بعد هم گوشی را داد به تو و من باهات صحبت کردم و قصه گربه کوچولو برات گفتم که توی بارون خیس شده بود و تو هم با زبان خودت ابراز احساسات می کردی. دلم برات یه ذره شده. ظهر میام دیدنت عزیزم .محیا جان امیدوارم همیشه سلامت باشی .